در
روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در
گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .
برخی
از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند
و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند
که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند
.
یک
مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی
کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن
های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به
دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو
رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب
شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .
آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم .!!
1399/01/12 ::
زندگی نجار
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را ...
[ادامه]
1399/01/12 ::
چنگیز خان مغول و شاهین پرنده
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش ...
[ادامه]